Wednesday, October 05, 2011

باران آسمان

یادم نمی یاد از کی ولی خیلی وقت می شه که باران آسمان من هستم از وقتی که تو رواز دست دادم و تنها ئی روبه آغوش گرفتم از اون موقع است که گریه های من باران آسمان بر زمینش شده. تو نمی دانی ولی آسمان خوب می داند که من با هر قطره این باران می میرم و زنده می شم آنچنان که تمام وجودم می لرزد.بدتر از همه اینکه همه اینها رو باید مخفی نگه دارم و کسی نفهمد که این زمین خیس شده به برکت اشک چشمهای من است که هر آن آماده باریدن است انگار تمامی ندارد. اون روز که آخرین جلسه بود که به کلاس می اومدی شب قبلش تا نصفه های شب بدون اینکه دست خودم باشه این باران همین جوری سرازیر شد طوری که مامان متوجه شد بیچاره نمی دونه که چه مرگمه  ولی تو، تو کلاس خیلی آروم بهم گفتی دیشب عجب بارونی اومد کیف کردم می خواستم بهت زنگ بزنم بیائی بیرون گفتم ممکنه از خونه اذیت بشی خودم تنهائی رفتم ولی جات خالی هم بارونه هم تنهائی قدم زدن بهم حال داد. بعد بهم گفتی چرا چشات قرمزه یکمی هم پف کرده ها باز دیر خوابیدی! هیچی ندارم که بهت بگم فقط دوست دارم نگات کنم تو هرچقدر می خواهی شوخی کن من فقط دوست دارم پیشت باشم تمریناتو باهم حل کنیم و من یهوئی حس کنم اون قدر بهت نزدیک شدم که اون موهای خاکستری صاف داره به صورتم می خوره . دیگه از اینهمه خاموشی خسته شدم نمی دونم داره باهام بازی می کنی یا اصلا چیزی حالیت نیست اینکه حسرتهای من اینقدر بهت آرمش می ده آره بخاطر بارون دیشب اون چشمهای طوسیش داره برق می زنه ولی من به اینم راضی بودم. باش ولی هرچقدر که می خواهی بی تفاوتی کن هر چقدر... اما تو اینو هم قبول نکردی و فرار کردی نمی دونم شاید هم از این فریادهای چشمهای من فرار کردی که مدام خیره به اون صورت همیشه مرموزت بود یه لحظه خیلی دلم حواتو کرد از این شنبه کلاسها شروع می شه نمی دونم می خوام چی کار کنم با هر بار دیدن آیدین می دونم که داغون خواهم شد کاش آیدین نیاد کلاس یا اگه اومد پیش من نشینه اصلا دوست دارم صندلیت پیشم خالی باشه می ترسم یهوئی اشتباهی اسمتو صدا کنم ... برو جانم به سلامت باشه من به این هم راضی شدم بزار اشک چشمهای من باران آسمان و آرامش وجود تو بشه . 

No comments:

Post a Comment