Wednesday, September 28, 2011

چند روزی که داره کمانچشو کوک می کنه ولی آخر سر هم نمی شه دیگه صدا هام به حرفش گوش نمی دن مثل خودش ناکوک ناکوک که هیچ وقت به حرف گوش نمی ده . آقا کوک نمی شه ول کن. هر دفعه که می ره جلوی آینه یه دردی پیدا می کنه ، پوستش، بینیش، قدش آخه کجاشو بگم کجاش بمونه. خدا هیچ چی بهش نداده ولی در عوض دو تا چشم که تا هر کجا رو که می خوات می بینه و یه دل  که هر چی رو  و اونو می خوات. بعضی وقتها اونقدر قانع می شه که حتی راضیه فقط یکبار فقط یکبار تو بغلش باشه. هر جا ئی که عکسشو منعکس کنه از اونجا فراری . بیچاره حقم داره آخه بغیر از یه دنیا رویای دست نیافتنی مگه چی داره. ولی چیز زیادی هم نمی خوات فقط از تخیلاتش خسته شده یه حضور فیزیکی می خوات، یه دست گرم که بلکه این خون یخ زده تو رگهاش دوباره به جریان بیفته و یه آغوش که این خستگی چندین سالرو التیام بده

حسود نیستم تنهام

خدایا این بدبختی رو بهم دادی خودت هم صبر بده الان بیشتر از یک ساعت که دارم به حرفهای یه پسر بچه بابکو می گم گوش   می دم که می خواد به یه دختری که دوسش داره پیشنهاد بده . چیکار کنم چه جوری بگم ... تا اونجائی که یادمه همیشه فقط ملحم درد بودم، آشتی دهنده تا حالا کسی سراغم نیومده اونی هم که عاشقش شدم عین خیالش نبود گذاشت رفت اون ور دنیا و فقط رویاش برام موند. بابا به کی بگم دیگه نمی خوام بشنوم می خوام یکی باشه که بشنوه حرفهامو بهش بگم بخدا دلم داره می ترکه این همه دوست خواهر برادر ... مگه عشق من ارزش گفتن نداره؟ یعنی اینقدر غیر قابل تحملم؟ به این می گن حسودی
آره من حسودم به اون دختر که قلب یه پسر اونجور براش می تپه حسودیم شده. مثل یه چیز بی ارزش تویه تاریکی موندم . خیلی خنده داره آره ولی نخند خواهش می کنم نخند. به بابک گفتم می خوام برم دیگه خسته شدم بعد invisible شدم نتونستم کاری کنم خودمو انداختم حموم نتونستم گریه کنم یه دوش گرفتم اومدم. موهام خیسه دستام یخ زده سردمه خیلی سردمه

Tuesday, September 27, 2011

صبح ابری

با صدای زنگ ساعت موبایل مثل همیشه بیدار شدم . ساعت شش صبح.از وقتی ساعتها یک ساعت عقب کشیده شده بود دیگه هوا تاریک نبود اما امروز تاریکه. آره هوا ابری ابری از وقتی ماشینمو عوض کردم و از  دست اون لگن خلاص شدم دیگه صبح ها نگران این نیستم که ماشین کار می کنه یا نه. درسته که به بانک بدهی دارم ولی حداقل یکیشون از ذهنم خارج شده اما باز نگرانم . نگران تموم شدن امروز، نگران اومدن فردا، نگران بی پولی، نگران تنهائی، نگران از دست دادن مادر پیرم، نگران زندگی کردن در خانه برادر، هر روز هر روز کشیدن صد ها مدل از این نگرانی ها خستم کرده مثل یه کوله بار سنگینه که شونه هامو زخمی کرده...شب ساعت دو بود خودمو راضی کردم که بخوابم ولی کامپیوتر روشن مونده بود پاشدم اونو خاموش کردم لباسامو پوشیدم حتی به آینه یک بار هم نگاه نکردم  اومدم شرکت هوا ابری بود یکمی هم سرد بود باد خنکی می وزید سردم شده بود بخاری ماشینو روشن کردم . الان تو شرکتم سره جای همیشه گیم . هر کی یه چیزی میآید ازم می خواد اما این من نیستم که جواب می دم اون فاطمه خیلی بهتر مهربونه حرف می زنه می خنده نگاهاش قشنگه.  اما من  تا ساعت 4 اینجا ... کمکم کن این شروع رو هم به پایان برسونم 

نمی خوام بخوابم

تو چشام یه همچین آتیشی داره شعله می کشه می دونم اگه یه لحظه ببندمشون خاموش می شه اما نمی تونم این کارو بکنم بزور خودمو نگه داشتم این چشارو باز نگه داشتم این آتیش از یه چیزی بلند شده اما از چی نمی دونم میگن دلیل خیلی از آتیش سوزی ها مشخص نمی شه فقط خاموشش می کنن و یه عمر سیاهیشو نگاه می کنن یا اگه طرف خیلی عرضه داشته باشه دوباره می سازدش اما می دونم این کار من نیست دوباره ساختن دوباره پاشدن دوباره دیدن حوصله یه عمر سیاه دیده شدن را هم ندارم پس بزار بسوزم .حداقل اینجوری یکمی روشنی دارم گرما دارم . نگو دیونه نشدم بگو که به جنون رسیدم بگو که این انتظار آتیشم زده بگو که این حسرت آوارم کرده . کمکم کن بسوزم نزار خاموش بشم چون اون وقت که رسوا بشم . الانش هم هستم ولی کسی نمی دونه بذار کسی ندونه .اصطراب تمام وجودم رو گرفته همچین تپ خال زدم که حتی نمی تونم به آینه نگاه کنم . شروع کردم دارم درس می خونم چی! درس می خونی برای چی؟ قسم به این آتیش که نمی دونم چی کار می کنم فقط می خوام به خودم کمک کنم نمی خوام به جنون بعدش هم به خودکشی... نبابا اونقدر ها هم بی عرضه نیستم لااقل اونقدر جرات دارم که پای گناهام وایسم و تاوانشو بدم اما کاش می دونستم  تاوان کدام گناهو.

Monday, September 26, 2011

چی کار کنم

دیروز صبح متوجه شدم online هست خیلی وقت بود که اسمشو روشن ندیده بودم ولی اصلا خوشحال نشدم تا ظهر خودم و زدم به بیخیالی اما دیگه نتونستم. منم on شدم یکمی منتظر شدم اما هیچ پیامی بهم نداد شاید پشت سیستم نبود اصلا. آخه دیروز یکشنبه روز تعطیل اونا بود. عصر که رفتم خونه مامانمو سر کوچه دیدم داشت می رفت دکتر سرما خورده بود گفت برو یه چای دم کن منم دارم می یام . رسیدم خونه معمولا تو خونه که تنهام حالم خوبه نقش فاطمه تو رویامو راحتر می تونم بازی کنم جلوی آینه با خودم حرف بزنم... دست و صورتمو شستم چای را دم کردم اونا هم اومدن یکمی باهاشون نشستم رفتم خوابیدم ساعت 8 بود که بیدار شدم بعد جوری گشنه بودم مامانه مریضم شامو آورد خوردیم بعد رفتم اتاقم کامپیوتر رو روشن کردم دیدیم دوباره on هست همون موگه محمد برادرزادم بهم زنگ زد که کارت ورد به جلسه اش را براش پرینت بگیرم  هر چقدر کردم نشد تصمیم گرفتم برم سراغش سلام دادم جواب نداد گفتم یه سوال دارم ولی جواب نداد تنم یه جورائی یخ زده بود اتاق خیلی سرد بود. نور چراغ خیلی کم بود هر طرفو نگاه می کردم تنگ و تاریک به نظرم می آمد دیگه ناامید شده بودم که یهوئی پیامشو دیدم خوشحال نشدم ولی نه خوشحال شدم شروع کردیم به حرف زدن از همه جا، شوخی، جدی، کم کم سوالم داشت یادم می رفت که اون یادم انداخت بعد گفت یکمی کار داره می ره دوباره برمی گرده. یکمی آروم شده بودم مثل یه مسکین یه چند روزی دوباره سر پا نگه ام می داشت گفت Jun می خوات بیاد تبریز و می خواد ازم امتحان بگیره آلمانی رو می گم حال خوشی داره من کلمه های ترکی رو نمی تونم پیدا کنم ! بعد یکمی هم با بابک حرف زدم اونم سردرگم بود فکر اون دختر بد جوری اسیرش کرده خدا کنه به درده من دچار نشه نه بابا اون پسره... تو این مملکت عاشق شدن هم مال اونهاست . دختر اگه یه همچین بلائی سرش بیاد آخرش یعنی من.سردگم، منتظر، افسوس همه زندگیشو تا بیخه گلوش گرفته داره خفه می شه نمی تونه نفس بکشه . یه بغض تموم نشدنی. بعد یکمی کتابامو ورق زدم ساعت 2:30 بود که خوابیدم و دیگه چیزی نفهمیدم . 

Friday, September 16, 2011

حرفی برای گفتن ندارم خیلی تکراری شدن اما آخه عوض نشدن که ولی باز دوست دارم بنویسمشون . یه جا موندم هی دارم دست و پا می زنم کتابو باز می کنم جلوم اما باهاش نیستم می بینی ساعت هاست زوم کردم به یه نقطه و حتی از سطرهای کتاب خبری ندارم یکی وقتی باهام حرف می زنه فقط دارم نگاش می کنم فکر و روحم تو کار خودشه.آخه اگه یکی تو زندگیم بود دلم به این بدبختیم نمی سوخت این روح تا کی می خواد این جسم سرگردانو به چرخونه؟ نمی دونم اما مطوئننم این نزدکیها اونم از دستش خسته می شه آخه خیلی بلاتکلیف.دیگه مطمئننم که به یک روانشناس نیاز دارم از دست خودم کاری بر نمی یاد . امروز دلم برای این مادرپیرم خیلی سوخت ولی بخدا کاری از دستم بر نمی یاد . امشب خونه یکی از فامیلامون شام مهمان بودیم بیچاره از یه هفته پیش بهم گفته بود اما از شرکت که اومدم سرم و گذاشتم خوابیدم . ساعت 8 بود که بیدارم کرد که پاشو بریم انگار با یه چیز محکمی کوبیده باشن تو سرم همچین ناله کردم که بیچاره بدونه اینکه چیزی بگه پا شد خودش تنها رفت حتی این عرضه رو نداشتم که پاشم برسونمش . دیگه ازاین بی عرضه گی خودم خسته شدم . ولی چی کارکنم آخه.

Thursday, September 15, 2011

کارت بر آب بزن خون می دمد

مهر ماه داره می رسه این روزا دل تنگی هام چند برابر شده امروز که از شرکت در اومدم تو فکر همین چیزها بودم درس و مدرسه کتاب مانتو تازه لوازم تحریر ... که خودم رو در مغازه لوازم تحریری محله یمان دیدم نمی دونستم چی بخرم آخه چیزی لازم نداشتم یه چند تا دفتر یادداشت کوچیک برای نویان و چند تا هم کاغذ کادو خریدم اومدم بیرون . بابک هم این هفته آخرین هفتش هست تو تبریز جمعه آخر وقت می ره تهران دانشجوی سال سه مکانیک تو شریفه ... باز دلتنگم نمی دونم برای کدوم گمشده ام ولی دلتنگم خستم بخاطر اینهه تکه های درب و داغون پازلم دلگیرم از اینکه فراموش شدم و بی کسی داره نور خورشید و ازم می گیره.
قبلا ها این موقع سال تمام خاطرات مهر ماه را بخاطر می آوردم با بعضی هاشون می خندیدم و بعضی هاشون دلتنگ می شدم وحتی بعضا گریه می کردم الان حتی اون خوابهای شیرین کودکیم رو فراموش کردم اون بازیهای شیرین کودکی اون عروسکهای پلاستیکیم راکه همه زندگیم بودند حتی پدرم رو که در آغاز کودکیم مرد به یاد نمی آورم من فقط مادر پیرم را به یاد دارم که هر وقت به زیارت می رفت یک پارچه گل گلی برایم می آورد موهای سفیدش را دستهای چروکیده اش را بخاطر دارم . گریه ها و ناله های شبانه اش را بخاطر دارم که به خاطر برادر جوان مرگش می گریست را همیشه در گوشم دارم . ناله ها و التماسهایش را بخاطر دارم که از خدا می خواست که یه کاری کنه که عشق کمانچه زدن از ذهن ودل من بیفتد و آخر سر هم شد تنها دل خوشیم همه چیز زندگیم را از من گرفت. و در این روزها من همیشه تنها بودم و این تنهایی را بهتر از هر چیزی بخاطر دارم . من روزهای آخر هفته را به یاد دارم که برادر زاده هایم به خانه های مادر بزرگشان می رفتند و من در حسرت خانه مادر بزرگ ودر انتظار برگشتن آنها در جلوی در با عروسک عریانم می نشستیم. بعضی وقتها همین حرفای چرت و پرت آنچنان بغض گلویم می شوند که اگه تایپشان نکنم خفه ام خواهند کرد مثل آدم که مرگ هابیل آنچنان سوگوارش کرد و در حسرتش نشاند که اولین شاعر این برهوت شد.
بخدا اینو راست می گم ارثیه مادرم به من چیزی جز اشک چشمهایش نبودکه مثل باران بهاری تمامی نداشت و ارثیه پدرم لهجه آشنایش یه باد بود که از ویران کردن هیچ لانه ای حراص نداشت هذیان حسرتهای دوران کودکی و حال خواب را از چشمهایم گرفته . مثل اون پیر زنها که شروع می کنن به نق زدن و حتی آب گلوشون رو هم گورت نمی دن من هم آخرین کلمه رو برای بس کردن نمی تونم پیدا کنم و مثل همیشه ناتمام می زارم.

Monday, September 12, 2011

باز هم منتظر می مونم

امروز صبح هم به امید اینکه آسمان آبیست پنجره رو بازکردم . ولی نبود، آخه اگه من تا بیخ گلوم افسردگی گرفتم ، نمی تونم سبز و آبی روببینم به نظم طبیعت چی اومده! واقعا آسمان ابری؟
از اینکه اینقدر توهم بزنم و امیدوار باشم خستم.
بالش من پر آواز چلچله هاست*
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد*
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت*   سپهری
اینا راحتم می کنن ولی بعضی وقتها با اینها هم نمی تونم ادامه بدم...
منم خود امیدواری رو، زیبائی رو می خوام دیگه نمی تونم به بودنشون دلخوش باشم.
به هر کجا به هر کسی پناه می برم بی پناهم می کند یا می کنم. تا کی به حکمت و سرنوشت راضی باشم؟
یه جا دیدم گنجشکک با خدا قهر بود...روزها گذشت و گنجشکک با خدا هیچ نگفت. بلاخره کسی پیدا شد که سراغ گنجشکک را گرفت و خدا هر بار می گفت می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم و دردهایش را در خود نگه می دارم...
سرانجام گنجشکک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . خدا به او گفت از آنچه در سینه ات سنگینی می کند با من سخن بگو و سرانجام گنجشکک طاقت نیاورد و شروع کرد و گفت: لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم و سرپناه بی کس ام بود تو همان را هم از من گرفتی،این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ این لانه کوچک کجای دنیا را گرفته بود؟ خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آن گاه تو از کمین مار در امان باشی.
لااقل این گنجشکک اونقدر پاک و وجدانش راحت که می ره یقه خدا رو می چسبه.
من اونقدر پیش خدام رو سیاهم که یه شکوه کنم تف می کنه رو صورتم.
خیلی تنهام، می ترسم...

Saturday, September 10, 2011

رویاهای که منو از حقیقت دور می کنن

همیشه قبل از اینکه یه کاری رو شروع کنم یا اینکه به پایانش برسونم اونقدر تو رویاش غرق می شم که نمی دونم سرنخ کار کجا می مونه . هر تککش یه گوشه پخش و پلا می شه آخر سر همه نمی تونم سر وته شو جمع کنم. پائلو کئلو می گه 40 سال  نویسنده  نبودم در رویای نویسنده شدن بودم. اما من فکر می کنم اینجور که دارم پیش می رم 80 سال هم بگذر من نتونم رویاهامو به واقعیت تبدیل کنم...

Wednesday, September 07, 2011

دنبال یک معنی

چیزی درونم است که نمی زاره راحت باشم ، تو جمع باشم یا چنان عجله دارم برم ( به کجا نمی دونم) که کسی جلومو نمی تونه بگیره ، یا آنچنان می یفتم یه گوشه اتاق که ساعتها نه چیزی می شنوم نه می خوام بشنوم. این اجبار دائم در وجودم هست و منو بد جوری اذیت می کنه یه جورهائی به جنون ... دیشب تولد برادرم که خیلی برام عزیزه بود یادمه قبلا نها زود زود دستهامو دورگردنش مینداختم و خیلی راحت کلمه های قشنگ قشنگ براش می گفتم. و اون هم آخر سر یه چیزهائی بارم می کرد حالا بمونه... اما الان یادم نمی یاد کی حتی یبار بوسیدمش وقتی یادم افتاد خیلی دلم گرفت. از سر کار که دراومدم رفتم کتاب فروشی دهخدا یکی از کتابهای ماکیاولی را براش خریدم و اول کتاب کلی جمله های قشنگ قشنگ نوشتم . کادوش کردم گذاشتم رو میز . رفتم یه دوش گرفتم موهامو حسابی اتو کشیدم وبه سرو صورتم رسیدم بدک نشدم  صدای سی دی رو بلند کردم یکمی هم رقصیدم مامانم هم این جور وقتهامو دوست داره  خلاصه ساعت 8:30 بود که رفتم تولد. اولها خوب بود اما کم کم حوصلم سر رفت یه گوشه نشستم و نگاهای سرد، خنده های الکی شروع شد. همه کارهاشون برام مسخره می یومد. اصلا حس رقصیدن، خندیدن با کسی حرف زدن رو نداشتم... ساعت 12 شب زدم بیرون اونها چراخهارو هم خاموش کرده بودن وبزنو بکوب داشتن اومدم خونه انگار همون آدم خسته نبودم که از صبح ساعت 6 بیدار بود، تا ساعت 3:00 جلوی کامپیوتر بودم . نمی دونم از تعریف این روزهای دربدری چی عایقم می خواد بشه.

Monday, September 05, 2011

کجا بودم به کجا رسیدم

امروز صبح هوا تاریک تاریک بود چراغهای ماشین رو روشن کردم تنها فرقش با دیروز صبح همین بود رفتن همون راه تکراری دیدن همون آدمهائی که منتظر سرویس هستند،دیگه از بقیه راه هیچ چی یادم نمی یاد چطور میرم چه جوری میرم نمی دونم یکی هم حیاط شرکت  رو می بینم ...و این کار روالان چهار ساله که به خواست خودم انجام می دم از خواسته های خودم  نفرت دارم...کسائی را که عاشقشان بودم الان حتی دوست ندارم چشم به چششان بیفته هر روز صد بار نه هزار بار از خجالت می  میمیرم وزنده می شم به کجا می خواستم برم به کجا رسیدم هنوز خوابم هنوز دارم بارویاهام می خندم با رویاهام گریه می کنم،زندگی می کنم هیچ کسو نمی بینم یه لحظه هم که می بینم هزار بار آرزوی کور شدن را می کنم. می گن افسردگی شدید دارم اما مگه آدمهای افسرده رویاهای شیرین دارن؟ رویاهای من آنچنان بزرگ هستند که حتی نمی تونی تصورش رو بکنی

چه اتفاق جدیدی

آن‌قدر از قوی بودن خسته ام
که موقع اشک ریختن،‏
شانه هایم هم تکان می‌خورد.حتی نزدیکهای صبح خوابشرو می بینم که به خودم می گویم خدایا امروز آن اتفاق خوب برایم بیفته.هر لحظه احساس می کنم که باز کار تکراری انجام می دم در حالی که زمزمه آن در ذهنم آن کاررا برایم تکراری کرده و در عمل برای اولین بار است که انجام می دهم. تقریبا دیگر دنیای بین رویاهای گمشدهام و دنیای واقعییم را قاطی کردم...آن قدر از قوی بودن خسته ام