Tuesday, December 13, 2011

یه لحظه به یاد خودم افتادم

یادم رفته کی تو آینه به خودم نگاه کردم، کی ابروهامو تمیز کردم،کی به ناخونام سوهان زدم. اصلا دختر بودن رو فراموش کردم تنها کاری که از نظافت دارم حمام رفتنه خدایا چه بلائی داره سرم میاد یا بهتره بگم چه بلائی به سرخودم آوردم این مرض نعلاتی هم که دست از سرم برنمی داره اه...
ولی این جوری بهتره درسته زیاد خسته می شم ولی دیگه گذشتن زمانو نمی فهمم استرسم هم کمتر شده اگه می تونستم این مرض نعلتی رو هم ترک کنم تمرکزم بیشتر می شد نمی دونم از کی کمک بگیرم ولی آخه بهش هم نیاز دارم بد جوری هم فیزیکی هم روحن زجر می کشم.
از امروز درست 2 ماه وقت دارم تا کنکور خدایا کمکم کن همون فاطمه 10 ساله پیش باشم کمکم کن همه چی رو فراموش کنم دستامو، روحمو، دلمو، فکرمو یکی کنم.

Saturday, October 15, 2011

یه اشتباه دیگه

بذار از اون اولش بگم یه روزی مثل روزهای دیگه که تو در به دریهام پرسه می زدم یه پسر جوان و دیدم که داشت از آتیش می پرید . اونقدر با انرژی بود که حس عجیبی بهم داد یه چیزی مثل من هم می خوام داشته باشم یا من هم می تونم ... خلاصه بدون اینکه فکر کنم مثل اون یکی کارهام دعوتش کردم به دوستی اون هم قبول کرد یه پسر 21 ساله ، دانشجوی سال 3 مکانیک تو دانشگاه شریف عضو انجمن نخبگان و یه موسیقیسین جوان که چند تا ساز هم می زد. خلاصه یه چند وقتی گذشت اون مرتب پی گیر بود خواست بیام تو نتش در یاهو بعد یه مدتی رفتم. تو اولین صحبتمون یه سری حرفهای چرت و پرت می گفت مرتب از سکس حرف می زد بعضیهاشو جواب می دادم بعضی هاشو نه . فش هم زیاد می داد طرز حرف زدنش متفاوت بود. تقریبا هر روز حرف می زدیم. اولها دوست داشتم ادامه بدم ولی کم کم رغبتم کم شد آخه یه دختر 29 ساله با یه پسر 21 ساله ... یه روز تو نت شمارشو برام گذاشته بود که یه ترجمه داره می خوات براش چک کن بهش زنگ زدم و این هم اولین صحبت تلفنی ما بود از اون روز تقریبا هر روز یا به هم اس ام اس می زدیم یا زنگ، نمی دونم دست دارم باهاش حرف بزنم ولی حرفی برای گفتن ندارم دوست هم ندارم درباره دوست دخترش برام حرف بزنه خیلی باهوشه خیلی، یعنی اصلا باهم جور نیستیم مطمئن ام این نزدیکها خودش کسل می شه بهمین خاطر نمی خوام من کاتش کنم می خوام خودش بره دیروز عصر زنگ زد دعوتم کرد به کنسرت نمی دونم دوست داشتم از نزدیک ببینمش. رفتم ولی اصلا به خودم نرسیدم موهام چرب بود واصلان هم آرایش نکردم با خواهرش اومده بود از لحاظ ظاهری آدمهای خیلی معمولی بودند اما خیلی باهوشن و با معلومات اصلا باهاش حرفی برای گفتن ندارم خیلی ساکت بودیم بعد برنامه هم یه خداحافظی ساده و تمام. یه لحظه از خودم بدم اومد. یه رابطه نمی دونم چی...اه، دیگه از این کارهای بی معنی خودم حالم بهم می خوره.

Saturday, October 08, 2011

عکس

دیشب متوجه شدم شارژ اینترنتم تموم شده دیگه کامپیوتر رو بستم خیلی خسته بودم از صبح ساعت 8:00 کلاس بودم تا 5:00 بعد از ظهر. امروز صبح که اومدم شرکت رفتم سراغ ایمیلهام ازش ایمیل داشتم یهوئی خواب از چشام پرید زود بازش کردم عین یه بچه که داره شکلاتو باز می کنه 7 و8 تا عکس برام فرستاده بود  حتی یه کلمه برام ننوشته بود.عکسها رو که دیدم انگار آب سرد به سرم ریخته باشند هم عرق کرده بودم هم یخ یخ بودم چقدر خوشحاله ولی خیلی لاغر شده اما چشمهای طوسیش برق میزد تو یکی از عکسها یه دختر خوشکل جلوش نشسته بود شاید اونه نمی دونم از صبح فکر کنم 10 بار فایلو باز کردم نگاش کردم یکی نیست بگه بدبخت چیکار داری می کنی اون رفته خیلی هم خوشحاله از رفتنش و تو با این کابوس نمی تونی کنار بیائی. هیچ فکر نمی کردم دوست داشتن یه نفر اینقدر ضعیفم بکنه. اصلا چرا اون عکسها رو برام فرستاده بود؟ شاید می خواست بگه دیگه خیالت راحت باشه من اومدنی نیستم راحت راحتم اونقدر راحت که می تونم برای پیکنیک برم مناطق آلپ. امروز تا حالا صاحب هیچ کاری نیستم فقط دوست دارم زوم کنم رو عکسش تو چشاش . نمی دونم چرا ولی هیچ وقت فکر نکردم ازم دور شده خیلی نزدیکم تو رویاهام نزدیکترین کسمه. آخه خیلی وقته فیس بوک نمی رم شاید دیگه ناامید شده و به همین خاط برام ایمیل کرده. ولی تازه یکمی آروم شده بودم بی انصاف... اه بابا پاشو به کارت برس

Wednesday, October 05, 2011

باران آسمان

یادم نمی یاد از کی ولی خیلی وقت می شه که باران آسمان من هستم از وقتی که تو رواز دست دادم و تنها ئی روبه آغوش گرفتم از اون موقع است که گریه های من باران آسمان بر زمینش شده. تو نمی دانی ولی آسمان خوب می داند که من با هر قطره این باران می میرم و زنده می شم آنچنان که تمام وجودم می لرزد.بدتر از همه اینکه همه اینها رو باید مخفی نگه دارم و کسی نفهمد که این زمین خیس شده به برکت اشک چشمهای من است که هر آن آماده باریدن است انگار تمامی ندارد. اون روز که آخرین جلسه بود که به کلاس می اومدی شب قبلش تا نصفه های شب بدون اینکه دست خودم باشه این باران همین جوری سرازیر شد طوری که مامان متوجه شد بیچاره نمی دونه که چه مرگمه  ولی تو، تو کلاس خیلی آروم بهم گفتی دیشب عجب بارونی اومد کیف کردم می خواستم بهت زنگ بزنم بیائی بیرون گفتم ممکنه از خونه اذیت بشی خودم تنهائی رفتم ولی جات خالی هم بارونه هم تنهائی قدم زدن بهم حال داد. بعد بهم گفتی چرا چشات قرمزه یکمی هم پف کرده ها باز دیر خوابیدی! هیچی ندارم که بهت بگم فقط دوست دارم نگات کنم تو هرچقدر می خواهی شوخی کن من فقط دوست دارم پیشت باشم تمریناتو باهم حل کنیم و من یهوئی حس کنم اون قدر بهت نزدیک شدم که اون موهای خاکستری صاف داره به صورتم می خوره . دیگه از اینهمه خاموشی خسته شدم نمی دونم داره باهام بازی می کنی یا اصلا چیزی حالیت نیست اینکه حسرتهای من اینقدر بهت آرمش می ده آره بخاطر بارون دیشب اون چشمهای طوسیش داره برق می زنه ولی من به اینم راضی بودم. باش ولی هرچقدر که می خواهی بی تفاوتی کن هر چقدر... اما تو اینو هم قبول نکردی و فرار کردی نمی دونم شاید هم از این فریادهای چشمهای من فرار کردی که مدام خیره به اون صورت همیشه مرموزت بود یه لحظه خیلی دلم حواتو کرد از این شنبه کلاسها شروع می شه نمی دونم می خوام چی کار کنم با هر بار دیدن آیدین می دونم که داغون خواهم شد کاش آیدین نیاد کلاس یا اگه اومد پیش من نشینه اصلا دوست دارم صندلیت پیشم خالی باشه می ترسم یهوئی اشتباهی اسمتو صدا کنم ... برو جانم به سلامت باشه من به این هم راضی شدم بزار اشک چشمهای من باران آسمان و آرامش وجود تو بشه . 

Monday, October 03, 2011

Delete

خیلی خستم کلافم ذهنم پر با این وضع نمی شه درس خوند وضع ذهنم از وضع اتاقم بدتر . بذار اول یکمی این اتاقو تمیز کنم حالا بهتر شد . این مغز و چی کار کنم می شینم رو تختم چراغو خاموش می کنم فقط یه چراغ کوچلو روشن می زارم بعد چشامو می بندم دستمو می برم توش اصلا معلوم نیست چی به چی یه چیز توپ مانندی می یاد تو دستم گرفتم می یارمش بیرون آره این همون نگاههای سنگین خاله زنکهاست که با یک نگاهشون هزار تا حرف بار آدم می کنن این از اونائی که باید بره تو ریسایکل بین خلاص خستم کرده حرفاشون نگاهاشون حاج خانون این دخترتو برای خودت نگهش داشتی؟ پسری نیست که لیاقتشو داشته باشه؟ آره تو بمیری... دوباره دستمو می برم تو یه چیزی وسط وسط به همه چی احاطه داره آره این همونه که کل تمرکز ازم گرفته می یارمش بیرون خودش این اونه کسی که تمام وجودم شده بود اسیرم کرده بود لذت و نگرانی زندگیم شده بود تاریکی و روشنی زندگیم... ول کن الان دیگه کابوس زندگیم شده از اونهائی که باید بره ریسایکل، آخه .. خداجونم کمکم کن انداختم دیگه تموم شد. دوباره دستمو می ندازم تو چیزهای ریز خیلی زیاده حوصله ندارم یکی یکی نگاه کنم یکیشو رندم برداشتم این همون کارهای ناتموممه اینا هم خیلی اذیتم می کنن بعضیاشون دیگه تاریخش خیلی گذشته نمی شه براش کاری کرد اونا رو می ندازم دور ولی برای بعضی هاشون فکرای دارم دوباره دستمو می ندازم تو یه چیزهای خیلی نرمی هست احتمالا اینا همونهای هستن که بهم نیرو میدن باهاشون که هستم خوبم می خندم بلند بلند آره اینا دوستام هستن دوتاشونو خیلی دوست دارم ف و ب هستند بعضی هاشون باید برن دور ... دوباره دستمو می ندازم تو یه چیزی هست نمی شه برداشت ریشه انداخته خیلی محکمه بزور می کنمش سرم درد گرفت آره این همون تنهائی این منم یه جاهایش پوسیده یه جاهایش سیاه شده ... هر رنگی توش هست چی کارش کنم آخه این از کجا این جوری ریشه انداخته انداختمش دور اما مطمئن نیستم دوباره ریشه نندازه. دوباره دستمو می ندازم تو یه چیز نرمی ولی بعضی جاهاش تیز دستمو زخمی کرد میارمش بیرون این مامانم چقدر دوسش دارم اون جاهای تیز زخم زبوناش کاش می زاشتمش بمونه آخه تنها پناهم بزار اون تیزی هارو سوهان کنم بزارمش سرجاش . بعد جوری بهم ریخته این جوری نمی شه  کاش می شد یه جا مشت کنم همه این چیزها رو بندازم تو ریسایکل یعنی من هیچ چی بدرت بخور ندارم نه بابا چرت می گی کلا قبولت ندارم یه زمونی خیلی باحال بودم اونا رو می خوام داشته باشم بزار دربیارم اونا رو یه گرد و خاکشو بگیرم. خسته شدم دیگه بقیش بمونه برای بعد .

Sunday, October 02, 2011

یکبار دیگه

پنج شنبه ششم مهر بود از آرایشگاه وقت داشتم یه چند تا بهانه دیگه هم جور کردم شرکت نرفتم صبح ساعت 8 بود از خواب پاشدم خودم بیدار نشدم با صدای اس ام اس بود از دکتر چهره بود که سراغ ارشد رو ازم می گرفت که شروع کردم یا نه آخه من چی بگم شروع کنم که چی بشه نتیجه کارهای من همیشه مثل هم . ساعت 9:30 رفتمم خونه مامان که معصومو بردارم باهم می خواستیم بریم ولی کلا فکرم مشغول شده بود گفته بود اگه خواستم می تونم ساعت 2:40 ظهر برم ببینمش تو آرایشگاه تمام فکرم پیش اون بود اصلا نتونستم مدل مومو اونجوری که می خوام انتخاب کنم اه بند هم خوب نداخت که، ولی ابروهام بدک نشد از اونجا که تموم شدیم معصومو گذاشتم خونشون اومدم خونه یه دوش گرفتم بعد ناهار خوردم  یهوی تصمیم گرفتم برم ببینمش . دکتر یه دختر خانومه تقریبا سالخوده است قد کوچیک و قیافه کاملا شکسته با چین و چورک زیاد داره ولی اصلا نمی تونی ببینی چون فقط دوست داری بشنویش برات حرف بزنه نگات کنه همیشه می خنده یکمی حرف زدیم یه جورهائی جون گرفته بودم تصمیم گرفتم جمعه هم برم دکتر غفوری رو ببینم منابع چه جوری خیلی دلم می لرزه خیلی می ترسم انگار که شب امتحانه قبلا ها من اصلا این چیز ها رو نمی فهمیدم خدای من... ساعت 4 رسیدم خونه آبا خونه نبود یک راست رفتم سراغ اتاقم ، اتاقم خیلی کوچیکه رو تختم هم که دراز می کشم خوابم می گیره تصمیم گرفتم رو تختو خالی کنم آبا هم نبود هر کاری دلم می خواست می کردم کتابهائی را که لازم بود از کتابخونم آوردم پایین چیدم رو تخت الان دلباز تر شد یادم افتاد که شب مهمونیم آبا هم خونه دایی منتظر منه وای... جمعه صبح  ساعت 7:30 از خواب بیدار شدم از اون عجایب بود معمولا از 11 زودتر بیدار نمی شدم پاشدم به سرو صورتم رسیدم رفتم پیش غفوری تا ساعت 2 اونجا بودم خیلی چیزها یادم رفته ولی یکبار بخونم همشون یادم می یاد کتابها هم تقریبا همانها هستند فقط باید یکمی پول پیدا کنم ...دیروز شنبه بود از سر کار که اومدم دیگه نخوابیدم یه آبی به سرو صورتم زدم و رفتم سراغ کتابام یادم خیلی کم هم اسم بابکو صدا زده بودم بیشتر تمرکز داشتم تا ساعت 12 شب خوندم اینجوری خیلی سبکم، آرومترم آره اینو می خوام ، می خوام یکبار دیگه امتحان کنم اما کثافت کاری های قبلو بذارم کنار اون کار بیشتر از همه عذابم می ده خداجون کمکم کن یکمی ضعیف شدم اما می تونم اون فاطمه ای باشم که امسال داره کارشناسیشو تموم می کنه و میخوات ارشد بده ول کن اون فاطمه 29 ساله رو که غیر حسرت هیچی عایقش نشد یکمی هم تو لجن افتاد...

Wednesday, September 28, 2011

چند روزی که داره کمانچشو کوک می کنه ولی آخر سر هم نمی شه دیگه صدا هام به حرفش گوش نمی دن مثل خودش ناکوک ناکوک که هیچ وقت به حرف گوش نمی ده . آقا کوک نمی شه ول کن. هر دفعه که می ره جلوی آینه یه دردی پیدا می کنه ، پوستش، بینیش، قدش آخه کجاشو بگم کجاش بمونه. خدا هیچ چی بهش نداده ولی در عوض دو تا چشم که تا هر کجا رو که می خوات می بینه و یه دل  که هر چی رو  و اونو می خوات. بعضی وقتها اونقدر قانع می شه که حتی راضیه فقط یکبار فقط یکبار تو بغلش باشه. هر جا ئی که عکسشو منعکس کنه از اونجا فراری . بیچاره حقم داره آخه بغیر از یه دنیا رویای دست نیافتنی مگه چی داره. ولی چیز زیادی هم نمی خوات فقط از تخیلاتش خسته شده یه حضور فیزیکی می خوات، یه دست گرم که بلکه این خون یخ زده تو رگهاش دوباره به جریان بیفته و یه آغوش که این خستگی چندین سالرو التیام بده

حسود نیستم تنهام

خدایا این بدبختی رو بهم دادی خودت هم صبر بده الان بیشتر از یک ساعت که دارم به حرفهای یه پسر بچه بابکو می گم گوش   می دم که می خواد به یه دختری که دوسش داره پیشنهاد بده . چیکار کنم چه جوری بگم ... تا اونجائی که یادمه همیشه فقط ملحم درد بودم، آشتی دهنده تا حالا کسی سراغم نیومده اونی هم که عاشقش شدم عین خیالش نبود گذاشت رفت اون ور دنیا و فقط رویاش برام موند. بابا به کی بگم دیگه نمی خوام بشنوم می خوام یکی باشه که بشنوه حرفهامو بهش بگم بخدا دلم داره می ترکه این همه دوست خواهر برادر ... مگه عشق من ارزش گفتن نداره؟ یعنی اینقدر غیر قابل تحملم؟ به این می گن حسودی
آره من حسودم به اون دختر که قلب یه پسر اونجور براش می تپه حسودیم شده. مثل یه چیز بی ارزش تویه تاریکی موندم . خیلی خنده داره آره ولی نخند خواهش می کنم نخند. به بابک گفتم می خوام برم دیگه خسته شدم بعد invisible شدم نتونستم کاری کنم خودمو انداختم حموم نتونستم گریه کنم یه دوش گرفتم اومدم. موهام خیسه دستام یخ زده سردمه خیلی سردمه

Tuesday, September 27, 2011

صبح ابری

با صدای زنگ ساعت موبایل مثل همیشه بیدار شدم . ساعت شش صبح.از وقتی ساعتها یک ساعت عقب کشیده شده بود دیگه هوا تاریک نبود اما امروز تاریکه. آره هوا ابری ابری از وقتی ماشینمو عوض کردم و از  دست اون لگن خلاص شدم دیگه صبح ها نگران این نیستم که ماشین کار می کنه یا نه. درسته که به بانک بدهی دارم ولی حداقل یکیشون از ذهنم خارج شده اما باز نگرانم . نگران تموم شدن امروز، نگران اومدن فردا، نگران بی پولی، نگران تنهائی، نگران از دست دادن مادر پیرم، نگران زندگی کردن در خانه برادر، هر روز هر روز کشیدن صد ها مدل از این نگرانی ها خستم کرده مثل یه کوله بار سنگینه که شونه هامو زخمی کرده...شب ساعت دو بود خودمو راضی کردم که بخوابم ولی کامپیوتر روشن مونده بود پاشدم اونو خاموش کردم لباسامو پوشیدم حتی به آینه یک بار هم نگاه نکردم  اومدم شرکت هوا ابری بود یکمی هم سرد بود باد خنکی می وزید سردم شده بود بخاری ماشینو روشن کردم . الان تو شرکتم سره جای همیشه گیم . هر کی یه چیزی میآید ازم می خواد اما این من نیستم که جواب می دم اون فاطمه خیلی بهتر مهربونه حرف می زنه می خنده نگاهاش قشنگه.  اما من  تا ساعت 4 اینجا ... کمکم کن این شروع رو هم به پایان برسونم 

نمی خوام بخوابم

تو چشام یه همچین آتیشی داره شعله می کشه می دونم اگه یه لحظه ببندمشون خاموش می شه اما نمی تونم این کارو بکنم بزور خودمو نگه داشتم این چشارو باز نگه داشتم این آتیش از یه چیزی بلند شده اما از چی نمی دونم میگن دلیل خیلی از آتیش سوزی ها مشخص نمی شه فقط خاموشش می کنن و یه عمر سیاهیشو نگاه می کنن یا اگه طرف خیلی عرضه داشته باشه دوباره می سازدش اما می دونم این کار من نیست دوباره ساختن دوباره پاشدن دوباره دیدن حوصله یه عمر سیاه دیده شدن را هم ندارم پس بزار بسوزم .حداقل اینجوری یکمی روشنی دارم گرما دارم . نگو دیونه نشدم بگو که به جنون رسیدم بگو که این انتظار آتیشم زده بگو که این حسرت آوارم کرده . کمکم کن بسوزم نزار خاموش بشم چون اون وقت که رسوا بشم . الانش هم هستم ولی کسی نمی دونه بذار کسی ندونه .اصطراب تمام وجودم رو گرفته همچین تپ خال زدم که حتی نمی تونم به آینه نگاه کنم . شروع کردم دارم درس می خونم چی! درس می خونی برای چی؟ قسم به این آتیش که نمی دونم چی کار می کنم فقط می خوام به خودم کمک کنم نمی خوام به جنون بعدش هم به خودکشی... نبابا اونقدر ها هم بی عرضه نیستم لااقل اونقدر جرات دارم که پای گناهام وایسم و تاوانشو بدم اما کاش می دونستم  تاوان کدام گناهو.

Monday, September 26, 2011

چی کار کنم

دیروز صبح متوجه شدم online هست خیلی وقت بود که اسمشو روشن ندیده بودم ولی اصلا خوشحال نشدم تا ظهر خودم و زدم به بیخیالی اما دیگه نتونستم. منم on شدم یکمی منتظر شدم اما هیچ پیامی بهم نداد شاید پشت سیستم نبود اصلا. آخه دیروز یکشنبه روز تعطیل اونا بود. عصر که رفتم خونه مامانمو سر کوچه دیدم داشت می رفت دکتر سرما خورده بود گفت برو یه چای دم کن منم دارم می یام . رسیدم خونه معمولا تو خونه که تنهام حالم خوبه نقش فاطمه تو رویامو راحتر می تونم بازی کنم جلوی آینه با خودم حرف بزنم... دست و صورتمو شستم چای را دم کردم اونا هم اومدن یکمی باهاشون نشستم رفتم خوابیدم ساعت 8 بود که بیدار شدم بعد جوری گشنه بودم مامانه مریضم شامو آورد خوردیم بعد رفتم اتاقم کامپیوتر رو روشن کردم دیدیم دوباره on هست همون موگه محمد برادرزادم بهم زنگ زد که کارت ورد به جلسه اش را براش پرینت بگیرم  هر چقدر کردم نشد تصمیم گرفتم برم سراغش سلام دادم جواب نداد گفتم یه سوال دارم ولی جواب نداد تنم یه جورائی یخ زده بود اتاق خیلی سرد بود. نور چراغ خیلی کم بود هر طرفو نگاه می کردم تنگ و تاریک به نظرم می آمد دیگه ناامید شده بودم که یهوئی پیامشو دیدم خوشحال نشدم ولی نه خوشحال شدم شروع کردیم به حرف زدن از همه جا، شوخی، جدی، کم کم سوالم داشت یادم می رفت که اون یادم انداخت بعد گفت یکمی کار داره می ره دوباره برمی گرده. یکمی آروم شده بودم مثل یه مسکین یه چند روزی دوباره سر پا نگه ام می داشت گفت Jun می خوات بیاد تبریز و می خواد ازم امتحان بگیره آلمانی رو می گم حال خوشی داره من کلمه های ترکی رو نمی تونم پیدا کنم ! بعد یکمی هم با بابک حرف زدم اونم سردرگم بود فکر اون دختر بد جوری اسیرش کرده خدا کنه به درده من دچار نشه نه بابا اون پسره... تو این مملکت عاشق شدن هم مال اونهاست . دختر اگه یه همچین بلائی سرش بیاد آخرش یعنی من.سردگم، منتظر، افسوس همه زندگیشو تا بیخه گلوش گرفته داره خفه می شه نمی تونه نفس بکشه . یه بغض تموم نشدنی. بعد یکمی کتابامو ورق زدم ساعت 2:30 بود که خوابیدم و دیگه چیزی نفهمیدم . 

Friday, September 16, 2011

حرفی برای گفتن ندارم خیلی تکراری شدن اما آخه عوض نشدن که ولی باز دوست دارم بنویسمشون . یه جا موندم هی دارم دست و پا می زنم کتابو باز می کنم جلوم اما باهاش نیستم می بینی ساعت هاست زوم کردم به یه نقطه و حتی از سطرهای کتاب خبری ندارم یکی وقتی باهام حرف می زنه فقط دارم نگاش می کنم فکر و روحم تو کار خودشه.آخه اگه یکی تو زندگیم بود دلم به این بدبختیم نمی سوخت این روح تا کی می خواد این جسم سرگردانو به چرخونه؟ نمی دونم اما مطوئننم این نزدکیها اونم از دستش خسته می شه آخه خیلی بلاتکلیف.دیگه مطمئننم که به یک روانشناس نیاز دارم از دست خودم کاری بر نمی یاد . امروز دلم برای این مادرپیرم خیلی سوخت ولی بخدا کاری از دستم بر نمی یاد . امشب خونه یکی از فامیلامون شام مهمان بودیم بیچاره از یه هفته پیش بهم گفته بود اما از شرکت که اومدم سرم و گذاشتم خوابیدم . ساعت 8 بود که بیدارم کرد که پاشو بریم انگار با یه چیز محکمی کوبیده باشن تو سرم همچین ناله کردم که بیچاره بدونه اینکه چیزی بگه پا شد خودش تنها رفت حتی این عرضه رو نداشتم که پاشم برسونمش . دیگه ازاین بی عرضه گی خودم خسته شدم . ولی چی کارکنم آخه.

Thursday, September 15, 2011

کارت بر آب بزن خون می دمد

مهر ماه داره می رسه این روزا دل تنگی هام چند برابر شده امروز که از شرکت در اومدم تو فکر همین چیزها بودم درس و مدرسه کتاب مانتو تازه لوازم تحریر ... که خودم رو در مغازه لوازم تحریری محله یمان دیدم نمی دونستم چی بخرم آخه چیزی لازم نداشتم یه چند تا دفتر یادداشت کوچیک برای نویان و چند تا هم کاغذ کادو خریدم اومدم بیرون . بابک هم این هفته آخرین هفتش هست تو تبریز جمعه آخر وقت می ره تهران دانشجوی سال سه مکانیک تو شریفه ... باز دلتنگم نمی دونم برای کدوم گمشده ام ولی دلتنگم خستم بخاطر اینهه تکه های درب و داغون پازلم دلگیرم از اینکه فراموش شدم و بی کسی داره نور خورشید و ازم می گیره.
قبلا ها این موقع سال تمام خاطرات مهر ماه را بخاطر می آوردم با بعضی هاشون می خندیدم و بعضی هاشون دلتنگ می شدم وحتی بعضا گریه می کردم الان حتی اون خوابهای شیرین کودکیم رو فراموش کردم اون بازیهای شیرین کودکی اون عروسکهای پلاستیکیم راکه همه زندگیم بودند حتی پدرم رو که در آغاز کودکیم مرد به یاد نمی آورم من فقط مادر پیرم را به یاد دارم که هر وقت به زیارت می رفت یک پارچه گل گلی برایم می آورد موهای سفیدش را دستهای چروکیده اش را بخاطر دارم . گریه ها و ناله های شبانه اش را بخاطر دارم که به خاطر برادر جوان مرگش می گریست را همیشه در گوشم دارم . ناله ها و التماسهایش را بخاطر دارم که از خدا می خواست که یه کاری کنه که عشق کمانچه زدن از ذهن ودل من بیفتد و آخر سر هم شد تنها دل خوشیم همه چیز زندگیم را از من گرفت. و در این روزها من همیشه تنها بودم و این تنهایی را بهتر از هر چیزی بخاطر دارم . من روزهای آخر هفته را به یاد دارم که برادر زاده هایم به خانه های مادر بزرگشان می رفتند و من در حسرت خانه مادر بزرگ ودر انتظار برگشتن آنها در جلوی در با عروسک عریانم می نشستیم. بعضی وقتها همین حرفای چرت و پرت آنچنان بغض گلویم می شوند که اگه تایپشان نکنم خفه ام خواهند کرد مثل آدم که مرگ هابیل آنچنان سوگوارش کرد و در حسرتش نشاند که اولین شاعر این برهوت شد.
بخدا اینو راست می گم ارثیه مادرم به من چیزی جز اشک چشمهایش نبودکه مثل باران بهاری تمامی نداشت و ارثیه پدرم لهجه آشنایش یه باد بود که از ویران کردن هیچ لانه ای حراص نداشت هذیان حسرتهای دوران کودکی و حال خواب را از چشمهایم گرفته . مثل اون پیر زنها که شروع می کنن به نق زدن و حتی آب گلوشون رو هم گورت نمی دن من هم آخرین کلمه رو برای بس کردن نمی تونم پیدا کنم و مثل همیشه ناتمام می زارم.

Monday, September 12, 2011

باز هم منتظر می مونم

امروز صبح هم به امید اینکه آسمان آبیست پنجره رو بازکردم . ولی نبود، آخه اگه من تا بیخ گلوم افسردگی گرفتم ، نمی تونم سبز و آبی روببینم به نظم طبیعت چی اومده! واقعا آسمان ابری؟
از اینکه اینقدر توهم بزنم و امیدوار باشم خستم.
بالش من پر آواز چلچله هاست*
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد*
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت*   سپهری
اینا راحتم می کنن ولی بعضی وقتها با اینها هم نمی تونم ادامه بدم...
منم خود امیدواری رو، زیبائی رو می خوام دیگه نمی تونم به بودنشون دلخوش باشم.
به هر کجا به هر کسی پناه می برم بی پناهم می کند یا می کنم. تا کی به حکمت و سرنوشت راضی باشم؟
یه جا دیدم گنجشکک با خدا قهر بود...روزها گذشت و گنجشکک با خدا هیچ نگفت. بلاخره کسی پیدا شد که سراغ گنجشکک را گرفت و خدا هر بار می گفت می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم و دردهایش را در خود نگه می دارم...
سرانجام گنجشکک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . خدا به او گفت از آنچه در سینه ات سنگینی می کند با من سخن بگو و سرانجام گنجشکک طاقت نیاورد و شروع کرد و گفت: لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم و سرپناه بی کس ام بود تو همان را هم از من گرفتی،این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ این لانه کوچک کجای دنیا را گرفته بود؟ خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آن گاه تو از کمین مار در امان باشی.
لااقل این گنجشکک اونقدر پاک و وجدانش راحت که می ره یقه خدا رو می چسبه.
من اونقدر پیش خدام رو سیاهم که یه شکوه کنم تف می کنه رو صورتم.
خیلی تنهام، می ترسم...

Saturday, September 10, 2011

رویاهای که منو از حقیقت دور می کنن

همیشه قبل از اینکه یه کاری رو شروع کنم یا اینکه به پایانش برسونم اونقدر تو رویاش غرق می شم که نمی دونم سرنخ کار کجا می مونه . هر تککش یه گوشه پخش و پلا می شه آخر سر همه نمی تونم سر وته شو جمع کنم. پائلو کئلو می گه 40 سال  نویسنده  نبودم در رویای نویسنده شدن بودم. اما من فکر می کنم اینجور که دارم پیش می رم 80 سال هم بگذر من نتونم رویاهامو به واقعیت تبدیل کنم...

Wednesday, September 07, 2011

دنبال یک معنی

چیزی درونم است که نمی زاره راحت باشم ، تو جمع باشم یا چنان عجله دارم برم ( به کجا نمی دونم) که کسی جلومو نمی تونه بگیره ، یا آنچنان می یفتم یه گوشه اتاق که ساعتها نه چیزی می شنوم نه می خوام بشنوم. این اجبار دائم در وجودم هست و منو بد جوری اذیت می کنه یه جورهائی به جنون ... دیشب تولد برادرم که خیلی برام عزیزه بود یادمه قبلا نها زود زود دستهامو دورگردنش مینداختم و خیلی راحت کلمه های قشنگ قشنگ براش می گفتم. و اون هم آخر سر یه چیزهائی بارم می کرد حالا بمونه... اما الان یادم نمی یاد کی حتی یبار بوسیدمش وقتی یادم افتاد خیلی دلم گرفت. از سر کار که دراومدم رفتم کتاب فروشی دهخدا یکی از کتابهای ماکیاولی را براش خریدم و اول کتاب کلی جمله های قشنگ قشنگ نوشتم . کادوش کردم گذاشتم رو میز . رفتم یه دوش گرفتم موهامو حسابی اتو کشیدم وبه سرو صورتم رسیدم بدک نشدم  صدای سی دی رو بلند کردم یکمی هم رقصیدم مامانم هم این جور وقتهامو دوست داره  خلاصه ساعت 8:30 بود که رفتم تولد. اولها خوب بود اما کم کم حوصلم سر رفت یه گوشه نشستم و نگاهای سرد، خنده های الکی شروع شد. همه کارهاشون برام مسخره می یومد. اصلا حس رقصیدن، خندیدن با کسی حرف زدن رو نداشتم... ساعت 12 شب زدم بیرون اونها چراخهارو هم خاموش کرده بودن وبزنو بکوب داشتن اومدم خونه انگار همون آدم خسته نبودم که از صبح ساعت 6 بیدار بود، تا ساعت 3:00 جلوی کامپیوتر بودم . نمی دونم از تعریف این روزهای دربدری چی عایقم می خواد بشه.

Monday, September 05, 2011

کجا بودم به کجا رسیدم

امروز صبح هوا تاریک تاریک بود چراغهای ماشین رو روشن کردم تنها فرقش با دیروز صبح همین بود رفتن همون راه تکراری دیدن همون آدمهائی که منتظر سرویس هستند،دیگه از بقیه راه هیچ چی یادم نمی یاد چطور میرم چه جوری میرم نمی دونم یکی هم حیاط شرکت  رو می بینم ...و این کار روالان چهار ساله که به خواست خودم انجام می دم از خواسته های خودم  نفرت دارم...کسائی را که عاشقشان بودم الان حتی دوست ندارم چشم به چششان بیفته هر روز صد بار نه هزار بار از خجالت می  میمیرم وزنده می شم به کجا می خواستم برم به کجا رسیدم هنوز خوابم هنوز دارم بارویاهام می خندم با رویاهام گریه می کنم،زندگی می کنم هیچ کسو نمی بینم یه لحظه هم که می بینم هزار بار آرزوی کور شدن را می کنم. می گن افسردگی شدید دارم اما مگه آدمهای افسرده رویاهای شیرین دارن؟ رویاهای من آنچنان بزرگ هستند که حتی نمی تونی تصورش رو بکنی

چه اتفاق جدیدی

آن‌قدر از قوی بودن خسته ام
که موقع اشک ریختن،‏
شانه هایم هم تکان می‌خورد.حتی نزدیکهای صبح خوابشرو می بینم که به خودم می گویم خدایا امروز آن اتفاق خوب برایم بیفته.هر لحظه احساس می کنم که باز کار تکراری انجام می دم در حالی که زمزمه آن در ذهنم آن کاررا برایم تکراری کرده و در عمل برای اولین بار است که انجام می دهم. تقریبا دیگر دنیای بین رویاهای گمشدهام و دنیای واقعییم را قاطی کردم...آن قدر از قوی بودن خسته ام