Tuesday, December 13, 2011

یه لحظه به یاد خودم افتادم

یادم رفته کی تو آینه به خودم نگاه کردم، کی ابروهامو تمیز کردم،کی به ناخونام سوهان زدم. اصلا دختر بودن رو فراموش کردم تنها کاری که از نظافت دارم حمام رفتنه خدایا چه بلائی داره سرم میاد یا بهتره بگم چه بلائی به سرخودم آوردم این مرض نعلاتی هم که دست از سرم برنمی داره اه...
ولی این جوری بهتره درسته زیاد خسته می شم ولی دیگه گذشتن زمانو نمی فهمم استرسم هم کمتر شده اگه می تونستم این مرض نعلتی رو هم ترک کنم تمرکزم بیشتر می شد نمی دونم از کی کمک بگیرم ولی آخه بهش هم نیاز دارم بد جوری هم فیزیکی هم روحن زجر می کشم.
از امروز درست 2 ماه وقت دارم تا کنکور خدایا کمکم کن همون فاطمه 10 ساله پیش باشم کمکم کن همه چی رو فراموش کنم دستامو، روحمو، دلمو، فکرمو یکی کنم.

Saturday, October 15, 2011

یه اشتباه دیگه

بذار از اون اولش بگم یه روزی مثل روزهای دیگه که تو در به دریهام پرسه می زدم یه پسر جوان و دیدم که داشت از آتیش می پرید . اونقدر با انرژی بود که حس عجیبی بهم داد یه چیزی مثل من هم می خوام داشته باشم یا من هم می تونم ... خلاصه بدون اینکه فکر کنم مثل اون یکی کارهام دعوتش کردم به دوستی اون هم قبول کرد یه پسر 21 ساله ، دانشجوی سال 3 مکانیک تو دانشگاه شریف عضو انجمن نخبگان و یه موسیقیسین جوان که چند تا ساز هم می زد. خلاصه یه چند وقتی گذشت اون مرتب پی گیر بود خواست بیام تو نتش در یاهو بعد یه مدتی رفتم. تو اولین صحبتمون یه سری حرفهای چرت و پرت می گفت مرتب از سکس حرف می زد بعضیهاشو جواب می دادم بعضی هاشو نه . فش هم زیاد می داد طرز حرف زدنش متفاوت بود. تقریبا هر روز حرف می زدیم. اولها دوست داشتم ادامه بدم ولی کم کم رغبتم کم شد آخه یه دختر 29 ساله با یه پسر 21 ساله ... یه روز تو نت شمارشو برام گذاشته بود که یه ترجمه داره می خوات براش چک کن بهش زنگ زدم و این هم اولین صحبت تلفنی ما بود از اون روز تقریبا هر روز یا به هم اس ام اس می زدیم یا زنگ، نمی دونم دست دارم باهاش حرف بزنم ولی حرفی برای گفتن ندارم دوست هم ندارم درباره دوست دخترش برام حرف بزنه خیلی باهوشه خیلی، یعنی اصلا باهم جور نیستیم مطمئن ام این نزدیکها خودش کسل می شه بهمین خاطر نمی خوام من کاتش کنم می خوام خودش بره دیروز عصر زنگ زد دعوتم کرد به کنسرت نمی دونم دوست داشتم از نزدیک ببینمش. رفتم ولی اصلا به خودم نرسیدم موهام چرب بود واصلان هم آرایش نکردم با خواهرش اومده بود از لحاظ ظاهری آدمهای خیلی معمولی بودند اما خیلی باهوشن و با معلومات اصلا باهاش حرفی برای گفتن ندارم خیلی ساکت بودیم بعد برنامه هم یه خداحافظی ساده و تمام. یه لحظه از خودم بدم اومد. یه رابطه نمی دونم چی...اه، دیگه از این کارهای بی معنی خودم حالم بهم می خوره.

Saturday, October 08, 2011

عکس

دیشب متوجه شدم شارژ اینترنتم تموم شده دیگه کامپیوتر رو بستم خیلی خسته بودم از صبح ساعت 8:00 کلاس بودم تا 5:00 بعد از ظهر. امروز صبح که اومدم شرکت رفتم سراغ ایمیلهام ازش ایمیل داشتم یهوئی خواب از چشام پرید زود بازش کردم عین یه بچه که داره شکلاتو باز می کنه 7 و8 تا عکس برام فرستاده بود  حتی یه کلمه برام ننوشته بود.عکسها رو که دیدم انگار آب سرد به سرم ریخته باشند هم عرق کرده بودم هم یخ یخ بودم چقدر خوشحاله ولی خیلی لاغر شده اما چشمهای طوسیش برق میزد تو یکی از عکسها یه دختر خوشکل جلوش نشسته بود شاید اونه نمی دونم از صبح فکر کنم 10 بار فایلو باز کردم نگاش کردم یکی نیست بگه بدبخت چیکار داری می کنی اون رفته خیلی هم خوشحاله از رفتنش و تو با این کابوس نمی تونی کنار بیائی. هیچ فکر نمی کردم دوست داشتن یه نفر اینقدر ضعیفم بکنه. اصلا چرا اون عکسها رو برام فرستاده بود؟ شاید می خواست بگه دیگه خیالت راحت باشه من اومدنی نیستم راحت راحتم اونقدر راحت که می تونم برای پیکنیک برم مناطق آلپ. امروز تا حالا صاحب هیچ کاری نیستم فقط دوست دارم زوم کنم رو عکسش تو چشاش . نمی دونم چرا ولی هیچ وقت فکر نکردم ازم دور شده خیلی نزدیکم تو رویاهام نزدیکترین کسمه. آخه خیلی وقته فیس بوک نمی رم شاید دیگه ناامید شده و به همین خاط برام ایمیل کرده. ولی تازه یکمی آروم شده بودم بی انصاف... اه بابا پاشو به کارت برس

Wednesday, October 05, 2011

باران آسمان

یادم نمی یاد از کی ولی خیلی وقت می شه که باران آسمان من هستم از وقتی که تو رواز دست دادم و تنها ئی روبه آغوش گرفتم از اون موقع است که گریه های من باران آسمان بر زمینش شده. تو نمی دانی ولی آسمان خوب می داند که من با هر قطره این باران می میرم و زنده می شم آنچنان که تمام وجودم می لرزد.بدتر از همه اینکه همه اینها رو باید مخفی نگه دارم و کسی نفهمد که این زمین خیس شده به برکت اشک چشمهای من است که هر آن آماده باریدن است انگار تمامی ندارد. اون روز که آخرین جلسه بود که به کلاس می اومدی شب قبلش تا نصفه های شب بدون اینکه دست خودم باشه این باران همین جوری سرازیر شد طوری که مامان متوجه شد بیچاره نمی دونه که چه مرگمه  ولی تو، تو کلاس خیلی آروم بهم گفتی دیشب عجب بارونی اومد کیف کردم می خواستم بهت زنگ بزنم بیائی بیرون گفتم ممکنه از خونه اذیت بشی خودم تنهائی رفتم ولی جات خالی هم بارونه هم تنهائی قدم زدن بهم حال داد. بعد بهم گفتی چرا چشات قرمزه یکمی هم پف کرده ها باز دیر خوابیدی! هیچی ندارم که بهت بگم فقط دوست دارم نگات کنم تو هرچقدر می خواهی شوخی کن من فقط دوست دارم پیشت باشم تمریناتو باهم حل کنیم و من یهوئی حس کنم اون قدر بهت نزدیک شدم که اون موهای خاکستری صاف داره به صورتم می خوره . دیگه از اینهمه خاموشی خسته شدم نمی دونم داره باهام بازی می کنی یا اصلا چیزی حالیت نیست اینکه حسرتهای من اینقدر بهت آرمش می ده آره بخاطر بارون دیشب اون چشمهای طوسیش داره برق می زنه ولی من به اینم راضی بودم. باش ولی هرچقدر که می خواهی بی تفاوتی کن هر چقدر... اما تو اینو هم قبول نکردی و فرار کردی نمی دونم شاید هم از این فریادهای چشمهای من فرار کردی که مدام خیره به اون صورت همیشه مرموزت بود یه لحظه خیلی دلم حواتو کرد از این شنبه کلاسها شروع می شه نمی دونم می خوام چی کار کنم با هر بار دیدن آیدین می دونم که داغون خواهم شد کاش آیدین نیاد کلاس یا اگه اومد پیش من نشینه اصلا دوست دارم صندلیت پیشم خالی باشه می ترسم یهوئی اشتباهی اسمتو صدا کنم ... برو جانم به سلامت باشه من به این هم راضی شدم بزار اشک چشمهای من باران آسمان و آرامش وجود تو بشه . 

Monday, October 03, 2011

Delete

خیلی خستم کلافم ذهنم پر با این وضع نمی شه درس خوند وضع ذهنم از وضع اتاقم بدتر . بذار اول یکمی این اتاقو تمیز کنم حالا بهتر شد . این مغز و چی کار کنم می شینم رو تختم چراغو خاموش می کنم فقط یه چراغ کوچلو روشن می زارم بعد چشامو می بندم دستمو می برم توش اصلا معلوم نیست چی به چی یه چیز توپ مانندی می یاد تو دستم گرفتم می یارمش بیرون آره این همون نگاههای سنگین خاله زنکهاست که با یک نگاهشون هزار تا حرف بار آدم می کنن این از اونائی که باید بره تو ریسایکل بین خلاص خستم کرده حرفاشون نگاهاشون حاج خانون این دخترتو برای خودت نگهش داشتی؟ پسری نیست که لیاقتشو داشته باشه؟ آره تو بمیری... دوباره دستمو می برم تو یه چیزی وسط وسط به همه چی احاطه داره آره این همونه که کل تمرکز ازم گرفته می یارمش بیرون خودش این اونه کسی که تمام وجودم شده بود اسیرم کرده بود لذت و نگرانی زندگیم شده بود تاریکی و روشنی زندگیم... ول کن الان دیگه کابوس زندگیم شده از اونهائی که باید بره ریسایکل، آخه .. خداجونم کمکم کن انداختم دیگه تموم شد. دوباره دستمو می ندازم تو چیزهای ریز خیلی زیاده حوصله ندارم یکی یکی نگاه کنم یکیشو رندم برداشتم این همون کارهای ناتموممه اینا هم خیلی اذیتم می کنن بعضیاشون دیگه تاریخش خیلی گذشته نمی شه براش کاری کرد اونا رو می ندازم دور ولی برای بعضی هاشون فکرای دارم دوباره دستمو می ندازم تو یه چیزهای خیلی نرمی هست احتمالا اینا همونهای هستن که بهم نیرو میدن باهاشون که هستم خوبم می خندم بلند بلند آره اینا دوستام هستن دوتاشونو خیلی دوست دارم ف و ب هستند بعضی هاشون باید برن دور ... دوباره دستمو می ندازم تو یه چیزی هست نمی شه برداشت ریشه انداخته خیلی محکمه بزور می کنمش سرم درد گرفت آره این همون تنهائی این منم یه جاهایش پوسیده یه جاهایش سیاه شده ... هر رنگی توش هست چی کارش کنم آخه این از کجا این جوری ریشه انداخته انداختمش دور اما مطمئن نیستم دوباره ریشه نندازه. دوباره دستمو می ندازم تو یه چیز نرمی ولی بعضی جاهاش تیز دستمو زخمی کرد میارمش بیرون این مامانم چقدر دوسش دارم اون جاهای تیز زخم زبوناش کاش می زاشتمش بمونه آخه تنها پناهم بزار اون تیزی هارو سوهان کنم بزارمش سرجاش . بعد جوری بهم ریخته این جوری نمی شه  کاش می شد یه جا مشت کنم همه این چیزها رو بندازم تو ریسایکل یعنی من هیچ چی بدرت بخور ندارم نه بابا چرت می گی کلا قبولت ندارم یه زمونی خیلی باحال بودم اونا رو می خوام داشته باشم بزار دربیارم اونا رو یه گرد و خاکشو بگیرم. خسته شدم دیگه بقیش بمونه برای بعد .

Sunday, October 02, 2011

یکبار دیگه

پنج شنبه ششم مهر بود از آرایشگاه وقت داشتم یه چند تا بهانه دیگه هم جور کردم شرکت نرفتم صبح ساعت 8 بود از خواب پاشدم خودم بیدار نشدم با صدای اس ام اس بود از دکتر چهره بود که سراغ ارشد رو ازم می گرفت که شروع کردم یا نه آخه من چی بگم شروع کنم که چی بشه نتیجه کارهای من همیشه مثل هم . ساعت 9:30 رفتمم خونه مامان که معصومو بردارم باهم می خواستیم بریم ولی کلا فکرم مشغول شده بود گفته بود اگه خواستم می تونم ساعت 2:40 ظهر برم ببینمش تو آرایشگاه تمام فکرم پیش اون بود اصلا نتونستم مدل مومو اونجوری که می خوام انتخاب کنم اه بند هم خوب نداخت که، ولی ابروهام بدک نشد از اونجا که تموم شدیم معصومو گذاشتم خونشون اومدم خونه یه دوش گرفتم بعد ناهار خوردم  یهوی تصمیم گرفتم برم ببینمش . دکتر یه دختر خانومه تقریبا سالخوده است قد کوچیک و قیافه کاملا شکسته با چین و چورک زیاد داره ولی اصلا نمی تونی ببینی چون فقط دوست داری بشنویش برات حرف بزنه نگات کنه همیشه می خنده یکمی حرف زدیم یه جورهائی جون گرفته بودم تصمیم گرفتم جمعه هم برم دکتر غفوری رو ببینم منابع چه جوری خیلی دلم می لرزه خیلی می ترسم انگار که شب امتحانه قبلا ها من اصلا این چیز ها رو نمی فهمیدم خدای من... ساعت 4 رسیدم خونه آبا خونه نبود یک راست رفتم سراغ اتاقم ، اتاقم خیلی کوچیکه رو تختم هم که دراز می کشم خوابم می گیره تصمیم گرفتم رو تختو خالی کنم آبا هم نبود هر کاری دلم می خواست می کردم کتابهائی را که لازم بود از کتابخونم آوردم پایین چیدم رو تخت الان دلباز تر شد یادم افتاد که شب مهمونیم آبا هم خونه دایی منتظر منه وای... جمعه صبح  ساعت 7:30 از خواب بیدار شدم از اون عجایب بود معمولا از 11 زودتر بیدار نمی شدم پاشدم به سرو صورتم رسیدم رفتم پیش غفوری تا ساعت 2 اونجا بودم خیلی چیزها یادم رفته ولی یکبار بخونم همشون یادم می یاد کتابها هم تقریبا همانها هستند فقط باید یکمی پول پیدا کنم ...دیروز شنبه بود از سر کار که اومدم دیگه نخوابیدم یه آبی به سرو صورتم زدم و رفتم سراغ کتابام یادم خیلی کم هم اسم بابکو صدا زده بودم بیشتر تمرکز داشتم تا ساعت 12 شب خوندم اینجوری خیلی سبکم، آرومترم آره اینو می خوام ، می خوام یکبار دیگه امتحان کنم اما کثافت کاری های قبلو بذارم کنار اون کار بیشتر از همه عذابم می ده خداجون کمکم کن یکمی ضعیف شدم اما می تونم اون فاطمه ای باشم که امسال داره کارشناسیشو تموم می کنه و میخوات ارشد بده ول کن اون فاطمه 29 ساله رو که غیر حسرت هیچی عایقش نشد یکمی هم تو لجن افتاد...

Wednesday, September 28, 2011

چند روزی که داره کمانچشو کوک می کنه ولی آخر سر هم نمی شه دیگه صدا هام به حرفش گوش نمی دن مثل خودش ناکوک ناکوک که هیچ وقت به حرف گوش نمی ده . آقا کوک نمی شه ول کن. هر دفعه که می ره جلوی آینه یه دردی پیدا می کنه ، پوستش، بینیش، قدش آخه کجاشو بگم کجاش بمونه. خدا هیچ چی بهش نداده ولی در عوض دو تا چشم که تا هر کجا رو که می خوات می بینه و یه دل  که هر چی رو  و اونو می خوات. بعضی وقتها اونقدر قانع می شه که حتی راضیه فقط یکبار فقط یکبار تو بغلش باشه. هر جا ئی که عکسشو منعکس کنه از اونجا فراری . بیچاره حقم داره آخه بغیر از یه دنیا رویای دست نیافتنی مگه چی داره. ولی چیز زیادی هم نمی خوات فقط از تخیلاتش خسته شده یه حضور فیزیکی می خوات، یه دست گرم که بلکه این خون یخ زده تو رگهاش دوباره به جریان بیفته و یه آغوش که این خستگی چندین سالرو التیام بده