Sunday, October 02, 2011

یکبار دیگه

پنج شنبه ششم مهر بود از آرایشگاه وقت داشتم یه چند تا بهانه دیگه هم جور کردم شرکت نرفتم صبح ساعت 8 بود از خواب پاشدم خودم بیدار نشدم با صدای اس ام اس بود از دکتر چهره بود که سراغ ارشد رو ازم می گرفت که شروع کردم یا نه آخه من چی بگم شروع کنم که چی بشه نتیجه کارهای من همیشه مثل هم . ساعت 9:30 رفتمم خونه مامان که معصومو بردارم باهم می خواستیم بریم ولی کلا فکرم مشغول شده بود گفته بود اگه خواستم می تونم ساعت 2:40 ظهر برم ببینمش تو آرایشگاه تمام فکرم پیش اون بود اصلا نتونستم مدل مومو اونجوری که می خوام انتخاب کنم اه بند هم خوب نداخت که، ولی ابروهام بدک نشد از اونجا که تموم شدیم معصومو گذاشتم خونشون اومدم خونه یه دوش گرفتم بعد ناهار خوردم  یهوی تصمیم گرفتم برم ببینمش . دکتر یه دختر خانومه تقریبا سالخوده است قد کوچیک و قیافه کاملا شکسته با چین و چورک زیاد داره ولی اصلا نمی تونی ببینی چون فقط دوست داری بشنویش برات حرف بزنه نگات کنه همیشه می خنده یکمی حرف زدیم یه جورهائی جون گرفته بودم تصمیم گرفتم جمعه هم برم دکتر غفوری رو ببینم منابع چه جوری خیلی دلم می لرزه خیلی می ترسم انگار که شب امتحانه قبلا ها من اصلا این چیز ها رو نمی فهمیدم خدای من... ساعت 4 رسیدم خونه آبا خونه نبود یک راست رفتم سراغ اتاقم ، اتاقم خیلی کوچیکه رو تختم هم که دراز می کشم خوابم می گیره تصمیم گرفتم رو تختو خالی کنم آبا هم نبود هر کاری دلم می خواست می کردم کتابهائی را که لازم بود از کتابخونم آوردم پایین چیدم رو تخت الان دلباز تر شد یادم افتاد که شب مهمونیم آبا هم خونه دایی منتظر منه وای... جمعه صبح  ساعت 7:30 از خواب بیدار شدم از اون عجایب بود معمولا از 11 زودتر بیدار نمی شدم پاشدم به سرو صورتم رسیدم رفتم پیش غفوری تا ساعت 2 اونجا بودم خیلی چیزها یادم رفته ولی یکبار بخونم همشون یادم می یاد کتابها هم تقریبا همانها هستند فقط باید یکمی پول پیدا کنم ...دیروز شنبه بود از سر کار که اومدم دیگه نخوابیدم یه آبی به سرو صورتم زدم و رفتم سراغ کتابام یادم خیلی کم هم اسم بابکو صدا زده بودم بیشتر تمرکز داشتم تا ساعت 12 شب خوندم اینجوری خیلی سبکم، آرومترم آره اینو می خوام ، می خوام یکبار دیگه امتحان کنم اما کثافت کاری های قبلو بذارم کنار اون کار بیشتر از همه عذابم می ده خداجون کمکم کن یکمی ضعیف شدم اما می تونم اون فاطمه ای باشم که امسال داره کارشناسیشو تموم می کنه و میخوات ارشد بده ول کن اون فاطمه 29 ساله رو که غیر حسرت هیچی عایقش نشد یکمی هم تو لجن افتاد...

No comments:

Post a Comment