Wednesday, September 28, 2011

چند روزی که داره کمانچشو کوک می کنه ولی آخر سر هم نمی شه دیگه صدا هام به حرفش گوش نمی دن مثل خودش ناکوک ناکوک که هیچ وقت به حرف گوش نمی ده . آقا کوک نمی شه ول کن. هر دفعه که می ره جلوی آینه یه دردی پیدا می کنه ، پوستش، بینیش، قدش آخه کجاشو بگم کجاش بمونه. خدا هیچ چی بهش نداده ولی در عوض دو تا چشم که تا هر کجا رو که می خوات می بینه و یه دل  که هر چی رو  و اونو می خوات. بعضی وقتها اونقدر قانع می شه که حتی راضیه فقط یکبار فقط یکبار تو بغلش باشه. هر جا ئی که عکسشو منعکس کنه از اونجا فراری . بیچاره حقم داره آخه بغیر از یه دنیا رویای دست نیافتنی مگه چی داره. ولی چیز زیادی هم نمی خوات فقط از تخیلاتش خسته شده یه حضور فیزیکی می خوات، یه دست گرم که بلکه این خون یخ زده تو رگهاش دوباره به جریان بیفته و یه آغوش که این خستگی چندین سالرو التیام بده

No comments:

Post a Comment