چند روزی که داره کمانچشو کوک می کنه ولی آخر سر هم نمی شه دیگه صدا هام به حرفش گوش نمی دن مثل خودش ناکوک ناکوک که هیچ وقت به حرف گوش نمی ده . آقا کوک نمی شه ول کن. هر دفعه که می ره جلوی آینه یه دردی پیدا می کنه ، پوستش، بینیش، قدش آخه کجاشو بگم کجاش بمونه. خدا هیچ چی بهش نداده ولی در عوض دو تا چشم که تا هر کجا رو که می خوات می بینه و یه دل که هر چی رو و اونو می خوات. بعضی وقتها اونقدر قانع می شه که حتی راضیه فقط یکبار فقط یکبار تو بغلش باشه. هر جا ئی که عکسشو منعکس کنه از اونجا فراری . بیچاره حقم داره آخه بغیر از یه دنیا رویای دست نیافتنی مگه چی داره. ولی چیز زیادی هم نمی خوات فقط از تخیلاتش خسته شده یه حضور فیزیکی می خوات، یه دست گرم که بلکه این خون یخ زده تو رگهاش دوباره به جریان بیفته و یه آغوش که این خستگی چندین سالرو التیام بده
No comments:
Post a Comment