Tuesday, September 27, 2011

نمی خوام بخوابم

تو چشام یه همچین آتیشی داره شعله می کشه می دونم اگه یه لحظه ببندمشون خاموش می شه اما نمی تونم این کارو بکنم بزور خودمو نگه داشتم این چشارو باز نگه داشتم این آتیش از یه چیزی بلند شده اما از چی نمی دونم میگن دلیل خیلی از آتیش سوزی ها مشخص نمی شه فقط خاموشش می کنن و یه عمر سیاهیشو نگاه می کنن یا اگه طرف خیلی عرضه داشته باشه دوباره می سازدش اما می دونم این کار من نیست دوباره ساختن دوباره پاشدن دوباره دیدن حوصله یه عمر سیاه دیده شدن را هم ندارم پس بزار بسوزم .حداقل اینجوری یکمی روشنی دارم گرما دارم . نگو دیونه نشدم بگو که به جنون رسیدم بگو که این انتظار آتیشم زده بگو که این حسرت آوارم کرده . کمکم کن بسوزم نزار خاموش بشم چون اون وقت که رسوا بشم . الانش هم هستم ولی کسی نمی دونه بذار کسی ندونه .اصطراب تمام وجودم رو گرفته همچین تپ خال زدم که حتی نمی تونم به آینه نگاه کنم . شروع کردم دارم درس می خونم چی! درس می خونی برای چی؟ قسم به این آتیش که نمی دونم چی کار می کنم فقط می خوام به خودم کمک کنم نمی خوام به جنون بعدش هم به خودکشی... نبابا اونقدر ها هم بی عرضه نیستم لااقل اونقدر جرات دارم که پای گناهام وایسم و تاوانشو بدم اما کاش می دونستم  تاوان کدام گناهو.

No comments:

Post a Comment