Tuesday, September 27, 2011

صبح ابری

با صدای زنگ ساعت موبایل مثل همیشه بیدار شدم . ساعت شش صبح.از وقتی ساعتها یک ساعت عقب کشیده شده بود دیگه هوا تاریک نبود اما امروز تاریکه. آره هوا ابری ابری از وقتی ماشینمو عوض کردم و از  دست اون لگن خلاص شدم دیگه صبح ها نگران این نیستم که ماشین کار می کنه یا نه. درسته که به بانک بدهی دارم ولی حداقل یکیشون از ذهنم خارج شده اما باز نگرانم . نگران تموم شدن امروز، نگران اومدن فردا، نگران بی پولی، نگران تنهائی، نگران از دست دادن مادر پیرم، نگران زندگی کردن در خانه برادر، هر روز هر روز کشیدن صد ها مدل از این نگرانی ها خستم کرده مثل یه کوله بار سنگینه که شونه هامو زخمی کرده...شب ساعت دو بود خودمو راضی کردم که بخوابم ولی کامپیوتر روشن مونده بود پاشدم اونو خاموش کردم لباسامو پوشیدم حتی به آینه یک بار هم نگاه نکردم  اومدم شرکت هوا ابری بود یکمی هم سرد بود باد خنکی می وزید سردم شده بود بخاری ماشینو روشن کردم . الان تو شرکتم سره جای همیشه گیم . هر کی یه چیزی میآید ازم می خواد اما این من نیستم که جواب می دم اون فاطمه خیلی بهتر مهربونه حرف می زنه می خنده نگاهاش قشنگه.  اما من  تا ساعت 4 اینجا ... کمکم کن این شروع رو هم به پایان برسونم 

No comments:

Post a Comment