آنقدر از قوی بودن خسته ام
که موقع اشک ریختن،
شانه هایم هم تکان میخورد.حتی نزدیکهای صبح خوابشرو می بینم که به خودم می گویم خدایا امروز آن اتفاق خوب برایم بیفته.هر لحظه احساس می کنم که باز کار تکراری انجام می دم در حالی که زمزمه آن در ذهنم آن کاررا برایم تکراری کرده و در عمل برای اولین بار است که انجام می دهم. تقریبا دیگر دنیای بین رویاهای گمشدهام و دنیای واقعییم را قاطی کردم...آن قدر از قوی بودن خسته ام
که موقع اشک ریختن،
شانه هایم هم تکان میخورد.حتی نزدیکهای صبح خوابشرو می بینم که به خودم می گویم خدایا امروز آن اتفاق خوب برایم بیفته.هر لحظه احساس می کنم که باز کار تکراری انجام می دم در حالی که زمزمه آن در ذهنم آن کاررا برایم تکراری کرده و در عمل برای اولین بار است که انجام می دهم. تقریبا دیگر دنیای بین رویاهای گمشدهام و دنیای واقعییم را قاطی کردم...آن قدر از قوی بودن خسته ام
No comments:
Post a Comment