Monday, September 12, 2011

باز هم منتظر می مونم

امروز صبح هم به امید اینکه آسمان آبیست پنجره رو بازکردم . ولی نبود، آخه اگه من تا بیخ گلوم افسردگی گرفتم ، نمی تونم سبز و آبی روببینم به نظم طبیعت چی اومده! واقعا آسمان ابری؟
از اینکه اینقدر توهم بزنم و امیدوار باشم خستم.
بالش من پر آواز چلچله هاست*
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد*
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت*   سپهری
اینا راحتم می کنن ولی بعضی وقتها با اینها هم نمی تونم ادامه بدم...
منم خود امیدواری رو، زیبائی رو می خوام دیگه نمی تونم به بودنشون دلخوش باشم.
به هر کجا به هر کسی پناه می برم بی پناهم می کند یا می کنم. تا کی به حکمت و سرنوشت راضی باشم؟
یه جا دیدم گنجشکک با خدا قهر بود...روزها گذشت و گنجشکک با خدا هیچ نگفت. بلاخره کسی پیدا شد که سراغ گنجشکک را گرفت و خدا هر بار می گفت می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم و دردهایش را در خود نگه می دارم...
سرانجام گنجشکک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . خدا به او گفت از آنچه در سینه ات سنگینی می کند با من سخن بگو و سرانجام گنجشکک طاقت نیاورد و شروع کرد و گفت: لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم و سرپناه بی کس ام بود تو همان را هم از من گرفتی،این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ این لانه کوچک کجای دنیا را گرفته بود؟ خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آن گاه تو از کمین مار در امان باشی.
لااقل این گنجشکک اونقدر پاک و وجدانش راحت که می ره یقه خدا رو می چسبه.
من اونقدر پیش خدام رو سیاهم که یه شکوه کنم تف می کنه رو صورتم.
خیلی تنهام، می ترسم...

No comments:

Post a Comment