Friday, September 16, 2011

حرفی برای گفتن ندارم خیلی تکراری شدن اما آخه عوض نشدن که ولی باز دوست دارم بنویسمشون . یه جا موندم هی دارم دست و پا می زنم کتابو باز می کنم جلوم اما باهاش نیستم می بینی ساعت هاست زوم کردم به یه نقطه و حتی از سطرهای کتاب خبری ندارم یکی وقتی باهام حرف می زنه فقط دارم نگاش می کنم فکر و روحم تو کار خودشه.آخه اگه یکی تو زندگیم بود دلم به این بدبختیم نمی سوخت این روح تا کی می خواد این جسم سرگردانو به چرخونه؟ نمی دونم اما مطوئننم این نزدکیها اونم از دستش خسته می شه آخه خیلی بلاتکلیف.دیگه مطمئننم که به یک روانشناس نیاز دارم از دست خودم کاری بر نمی یاد . امروز دلم برای این مادرپیرم خیلی سوخت ولی بخدا کاری از دستم بر نمی یاد . امشب خونه یکی از فامیلامون شام مهمان بودیم بیچاره از یه هفته پیش بهم گفته بود اما از شرکت که اومدم سرم و گذاشتم خوابیدم . ساعت 8 بود که بیدارم کرد که پاشو بریم انگار با یه چیز محکمی کوبیده باشن تو سرم همچین ناله کردم که بیچاره بدونه اینکه چیزی بگه پا شد خودش تنها رفت حتی این عرضه رو نداشتم که پاشم برسونمش . دیگه ازاین بی عرضه گی خودم خسته شدم . ولی چی کارکنم آخه.

No comments:

Post a Comment