Monday, September 05, 2011

کجا بودم به کجا رسیدم

امروز صبح هوا تاریک تاریک بود چراغهای ماشین رو روشن کردم تنها فرقش با دیروز صبح همین بود رفتن همون راه تکراری دیدن همون آدمهائی که منتظر سرویس هستند،دیگه از بقیه راه هیچ چی یادم نمی یاد چطور میرم چه جوری میرم نمی دونم یکی هم حیاط شرکت  رو می بینم ...و این کار روالان چهار ساله که به خواست خودم انجام می دم از خواسته های خودم  نفرت دارم...کسائی را که عاشقشان بودم الان حتی دوست ندارم چشم به چششان بیفته هر روز صد بار نه هزار بار از خجالت می  میمیرم وزنده می شم به کجا می خواستم برم به کجا رسیدم هنوز خوابم هنوز دارم بارویاهام می خندم با رویاهام گریه می کنم،زندگی می کنم هیچ کسو نمی بینم یه لحظه هم که می بینم هزار بار آرزوی کور شدن را می کنم. می گن افسردگی شدید دارم اما مگه آدمهای افسرده رویاهای شیرین دارن؟ رویاهای من آنچنان بزرگ هستند که حتی نمی تونی تصورش رو بکنی

No comments:

Post a Comment