Wednesday, September 07, 2011

دنبال یک معنی

چیزی درونم است که نمی زاره راحت باشم ، تو جمع باشم یا چنان عجله دارم برم ( به کجا نمی دونم) که کسی جلومو نمی تونه بگیره ، یا آنچنان می یفتم یه گوشه اتاق که ساعتها نه چیزی می شنوم نه می خوام بشنوم. این اجبار دائم در وجودم هست و منو بد جوری اذیت می کنه یه جورهائی به جنون ... دیشب تولد برادرم که خیلی برام عزیزه بود یادمه قبلا نها زود زود دستهامو دورگردنش مینداختم و خیلی راحت کلمه های قشنگ قشنگ براش می گفتم. و اون هم آخر سر یه چیزهائی بارم می کرد حالا بمونه... اما الان یادم نمی یاد کی حتی یبار بوسیدمش وقتی یادم افتاد خیلی دلم گرفت. از سر کار که دراومدم رفتم کتاب فروشی دهخدا یکی از کتابهای ماکیاولی را براش خریدم و اول کتاب کلی جمله های قشنگ قشنگ نوشتم . کادوش کردم گذاشتم رو میز . رفتم یه دوش گرفتم موهامو حسابی اتو کشیدم وبه سرو صورتم رسیدم بدک نشدم  صدای سی دی رو بلند کردم یکمی هم رقصیدم مامانم هم این جور وقتهامو دوست داره  خلاصه ساعت 8:30 بود که رفتم تولد. اولها خوب بود اما کم کم حوصلم سر رفت یه گوشه نشستم و نگاهای سرد، خنده های الکی شروع شد. همه کارهاشون برام مسخره می یومد. اصلا حس رقصیدن، خندیدن با کسی حرف زدن رو نداشتم... ساعت 12 شب زدم بیرون اونها چراخهارو هم خاموش کرده بودن وبزنو بکوب داشتن اومدم خونه انگار همون آدم خسته نبودم که از صبح ساعت 6 بیدار بود، تا ساعت 3:00 جلوی کامپیوتر بودم . نمی دونم از تعریف این روزهای دربدری چی عایقم می خواد بشه.

No comments:

Post a Comment