Monday, September 26, 2011

چی کار کنم

دیروز صبح متوجه شدم online هست خیلی وقت بود که اسمشو روشن ندیده بودم ولی اصلا خوشحال نشدم تا ظهر خودم و زدم به بیخیالی اما دیگه نتونستم. منم on شدم یکمی منتظر شدم اما هیچ پیامی بهم نداد شاید پشت سیستم نبود اصلا. آخه دیروز یکشنبه روز تعطیل اونا بود. عصر که رفتم خونه مامانمو سر کوچه دیدم داشت می رفت دکتر سرما خورده بود گفت برو یه چای دم کن منم دارم می یام . رسیدم خونه معمولا تو خونه که تنهام حالم خوبه نقش فاطمه تو رویامو راحتر می تونم بازی کنم جلوی آینه با خودم حرف بزنم... دست و صورتمو شستم چای را دم کردم اونا هم اومدن یکمی باهاشون نشستم رفتم خوابیدم ساعت 8 بود که بیدار شدم بعد جوری گشنه بودم مامانه مریضم شامو آورد خوردیم بعد رفتم اتاقم کامپیوتر رو روشن کردم دیدیم دوباره on هست همون موگه محمد برادرزادم بهم زنگ زد که کارت ورد به جلسه اش را براش پرینت بگیرم  هر چقدر کردم نشد تصمیم گرفتم برم سراغش سلام دادم جواب نداد گفتم یه سوال دارم ولی جواب نداد تنم یه جورائی یخ زده بود اتاق خیلی سرد بود. نور چراغ خیلی کم بود هر طرفو نگاه می کردم تنگ و تاریک به نظرم می آمد دیگه ناامید شده بودم که یهوئی پیامشو دیدم خوشحال نشدم ولی نه خوشحال شدم شروع کردیم به حرف زدن از همه جا، شوخی، جدی، کم کم سوالم داشت یادم می رفت که اون یادم انداخت بعد گفت یکمی کار داره می ره دوباره برمی گرده. یکمی آروم شده بودم مثل یه مسکین یه چند روزی دوباره سر پا نگه ام می داشت گفت Jun می خوات بیاد تبریز و می خواد ازم امتحان بگیره آلمانی رو می گم حال خوشی داره من کلمه های ترکی رو نمی تونم پیدا کنم ! بعد یکمی هم با بابک حرف زدم اونم سردرگم بود فکر اون دختر بد جوری اسیرش کرده خدا کنه به درده من دچار نشه نه بابا اون پسره... تو این مملکت عاشق شدن هم مال اونهاست . دختر اگه یه همچین بلائی سرش بیاد آخرش یعنی من.سردگم، منتظر، افسوس همه زندگیشو تا بیخه گلوش گرفته داره خفه می شه نمی تونه نفس بکشه . یه بغض تموم نشدنی. بعد یکمی کتابامو ورق زدم ساعت 2:30 بود که خوابیدم و دیگه چیزی نفهمیدم . 

No comments:

Post a Comment